پوستر «پله آخر» : طراحی شده بر اساس نقاشی محمدحسین شهیدی |
پله آخر
کارگردان : علی مصفا
***
مرگ مسأله زندگان است ، مردگان هیچ مسأله ای
ندارند . فقط انسان است که مردن برای او مسأله است. عملاً نه خود مرگ بلکه آگاهی
از مرگ است که مسائل را برای آدمیان به وجود می آورد . و این آگاهی فرآیندی را
ایجاد می کند که در آن فرد دیگر با خودش متفاوت نیست و در حقیقت او با خودش یکی می
شود و نتیجه ی آن بی تفاوتی است . بی تفاوتی به مکان ، زمان و سیاست های اطراف .به گونه ای ، اهمیت دار شدن امور دیگر ،
امور جزئی ، شاید . اما این یکی شدن ، در نزدیکی به مرگ معنای حقیقی خود را پیدا می
کند . و همه ی این ها مسأله زندگان است . اما در این جا ، راوی / شخصیت اصلی / علی
مصفا مرده است؟ زنده ای که جهان مرگ ، او را به سوی خود می کشد یا مرده ای که
زندگی ها ی پشت سر رهایش نمی کند ؟
"
دیگه حتی صورتش هم یادم رفته بود، انگار که هیچ وقت نبودی " تمام
مسیرهای طی شده ، به گفتن صحیح این جمله از زبان لیلی / لیلا حاتمی ختم می شود .
فیلم با این قاب / صحنه شروع می شود : مدیوم کلوزی از لیلی با لباسی قجری . صحنه
ای که بعدها می فهمیم یک بازی در بازی است . لیلی یک بازیگر حرفه ای است که این
دیالوگ را باید در غم از دست دادن شوهرش ( واقعی / علی مصفا یا فیلمیک / حامد
بهداد ) بیان کند . جمله ای که هر بار با خنده ای هیستریک قطع می شود . این صحنه 2
بار دیگر در طول فیلم – یک بار به تفصیل و بار دیگر در پایان – تکرار می شود .
وقفه ای که درخنده های لیلی ، به زبان
راوی و تدوین ، در نتیجه ی مردن طنزآلود و آنی خسرو است . خنده ای که با آگاهی از
موقعیت های رخ داده در مسیرهای تجربه شده ی خسرو ، در نمای پایانی از لبان لیلی محو می شود . یا به نگاهی دیگر تمام آن ها از
نزدیکی و آگاهی لیلی به مسأله مرگ در تجربه ی زیسته ی خود یا دیگری / شوهرش نشأت
می گیرد . تجربه ای که هر مسأله ای را به امر جدی تبدیل می کند حتی مسایل پارودیک
و طنازانه .
دروغ ، عشق – به هر معنایی و در هر جایگاهی ، رخ
داده در گذشته یا واقع شده در نگاهِ امیدواری ، کمرنگ شده در گذر زمان ،در مسیر با
هم بودن یا همچون آتشی زیر خاکستر – و مسأله مرگ مثلثی فعلیت یافته درون مثلث
شخصیت های فیلم ، لیلی ، خسرو و دکترامین . دو لحظه ی کلیدی در فیلم وجود دارد .
لحظاتی که کلیت فیلم – بیان خرده قصه های گوناگون ، پیشبرد آن ها ، شخصیت ها و
تغییر رویه ی آن ها – همچون تارهایی اطراف آن ها تنیده شده اند . صحنه ی دروغ گفتن
دکتر به خسرو در سرطان داشتن او و صحنه ی درگیری لیلی با خسرو در آشپزخانه . صحنه ای
که با تأخیری منجر به مرگ خسرو می شود . آن مفاهیم و لحظه ها بدین ترتیب درهم تنیده
می شوند تا تعویق / به سخره گرفتن مرگ برای راوی / کارگردان میسر شود . و این گونه
جهان فیلم از درون پازل های به هم ریخته ای که با اشاره ی راوی در همان ابتدای
فیلم " به ترتیب ماجراها کاری نداشته باشید . قبل از مرگ هم ترتیب وقایع را
به یاد ندارم ، چه برسد که حالا مرده ام " در کنار تکرارها – هر زمان از
زوایای مختلف با جزئیاتی بیشتر – و خوانش ها و تعبیرها ی شخصی راوی شکل می گیرد .
پله ی آخر محدوده های داستان و واقعیت را به چالش می کشد . و با وجودی که فیلم از
یک پیرنگ به ظاهر اصلی – داستان راوی / علی مصفا – و دو پیرنگ فرعی و محوری –
داستان دکتر امین و داستان لیلی – تشکیل شده ، اما به گونه ای آن ها درهم روایت می
شوند که فیلم از بیان شخصیت اصلی و فرعی مرسوم جهت پیشبرد آن سرباز می زند . و
جالب این جاست که این جهان پیچیده در نگاه بی طرفانه و بی موضع دوربین – که به عمد
خود را نشان نمی دهد – نسبت به موقعیت ها و شخصیت ها در مواجهه با مخاطب ، هرچه به پایان نزدیک می
شویم ، روان و ساده تر و به گونه ای سهل و ممتنع می شود .
و اما سؤالی که در نهایت ایجاد می شود ، این است : مسأله ی راوی به عنوان یک مرده یا زنده ای از جهان مردگان چیست ؟ نا میزان بودن
یک پله در، ورودیِ ساختمانی که به دقتِ جاهای دیگر آن ساخته نشده است ؟ ساختمانی
که برای اولین بار توسط راوی / معمار / علی مصفا با این دقت ایجاد شده و به دلیل
بی توجهی بنّا ، این پله این گونه شده است . پله ای که در بیان بنّا این گونه
توجیه می شود : " پله ی آخر ، کمی بلندتر از بقیه پله هاست . به این دلیل که
وقتی به آن می رسی ، صبرکنی ، نفسی تازه کنی و بعد گام بلندی برداری یا از آن رد
شوی " ، پله ای که راوی در نهایت در مقابل آن می افتد و می میرد . یا پیدا
کردن قبر معشوقِ بافته شده در خیالِ زنش در خانه ای قدیمی و یا همان دست انداختن و
بی اهمیت جلوه دادن مرگ – هیچ کس واکنش تلخ و گریه های مرسوم را در غم از دست دادن
راوی از خود نشان نمی دهد حتی لیلی زمانی که با بدن مرده ی خسرو مواجه می شود – به
جهت بی اهمیت بودن آن . در هر صورت علی مصفا ، در این تجربه ی دومش ، موفق می شود
مسأله مرگ را در عین پیچیدگی آن ، ساده بیان کند . و این سادگی را هم از میان
دالان های تو در تو به دست می آورد . و بدین گونه به تجربه ای درخور توجه در
سینمای ایران دست پیدا می کند .
و یک نکته ی کوچک : پله ی آخر دارای بلند پروازی
های ساختاری است که به هردلیل در نقطه ای / مکانی در مسیر رسیدن به یک قله می ماند
. و به نظر می رسد که به این ماندن هم
راضی است که این دلایل بسیاری می تواند داشته باشد و شاید بخشی از آن هم به مسائل
فرا متنی اشاره داشته باشد .
۴ نظر:
ممنون سینا جان که از این فیلم نوشتی :)
الناز عزیز، بسیار ممنون از تو که مطلب را خواندی
آقای آذری من فیلم رو دیدم و بحث شما بایست شد از منظری متفاوت به فیلم نگاه کنم
چون با اینکه فیلم یک روند جذاب و جالبی رو دنبال میکرد اما من به عنوان ببنده کلاف موضوع فیلم در بعضی از سکانسهاومیزانسن ها از دستم خارج میشد
به هرحال ممنون بابت این پست
مرسی از نظر و لطف شما خانم آصف ... سردرگمی در فیلم های پازل گونه ، با روایت غیر خطی خاصیت اجتناب ناپذیری ست . اما خوبی پله آخر این است که هر چه به پایان نزدیک می شویم ، این سردرگمی کمتر و فیلم روانتر می شود بدون آنکه از لحاظ تماتیک و ساختاری تغییر رویه ای بدهد . باز هم ممنون از نظرتون ..
ارسال یک نظر