جمعه، دی ۰۳، ۱۳۹۵

مسیر رویایی




کوتاه درباره مسیر رویایی (آنجلا شانیلیک، 2016)
1/2 ***


اتفاق جادویی نه‌تنها در آن نیرویی است که آنجلا شانیلیک در «مسیر رویایی» اما تلخش به هر نما می‌بخشد؛ بلکه در پیش‌بینی‌ناپذیری آن اتفاقی است که در نمای بعد می‌آید: تصویری از سه دهه زندگی در اروپا در «شکاف» میان رابطه‌ها. چیزهایی که فقدانش را باید در جایی بیرون از دایره‌ی زندگیِ جاری در هر کدام از نماها جستجو کرد: در آوارگی مردی در دلِ جنگل از پسِ از دست دادنِ مادرش؛ در گوش سپردنِ زنی بر خاکِ جنگلی که حکم بر نابودی رابطه‌اش می‌داد؛ در بیقراری‌هایِ توضیح‌ناپذیر زن/بازیگری که از رابطه‌ی زناشویی فقط جدایی می‌خواهد؛ و در پرواز رقصانِ پرچمی در باد که رویای اروپای متحد را در پایان در میان رویای تنهاییِ آدم‌ها پودر می‌کند و به هوا می‌برد. نگاه خیره‌ی شانیلیک اما با ایزوله کردنِ رادیکالِ مکان‌ها (در قاب‌بندی دقیق هر نمایش) و زمان‌ها (حتی در فاصله‌ی ‌میان دو قاب) پازلی ایجاد می‌کند که هیچ راه‌ گریزی برای مخاطب جز فرو رفتن در آن باقی نمی‌ماند: گره خوردنی هم‌چون سرنوشت مبهم کاراکترها در پیوند دورْ اما ناگسستنیِ بینشان. اینگونه شانیلیک با ایستادن بر شانه‌های روبر برسون با برجسته‌کردنِ کنش کاراکترها به مجموعه‌ای پیچیده از مناسباتِ فرمی احساس‌های درونی آدم‌ها دست می‌یابد: دستیابی به ضرباهنگِ بیرونی جهان به‌واسطه‌ی کنش‌های آدمی. نوعی به آغوش کشیدنِ رویایی که می‌آید. اما رویای این مسیر مگر چیزی جز به‌چنگ آوردنِ ناگفته‌های موجود میان دو نما است؟ همان تنهایی به‌جا مانده در یک لحظه، مکان و تاریخ؟ 


یکشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۵

محبوب آمریکایی



محبوب آمریکایی (آندره‌آ آرنولد، 2016)
*


می‌خواهد به لایه‌های درونی و ناپیدای آمریکا نفوذ کند. به فاصله‌ی طبقاتی، فرهنگ‌های حاشیه‌ای و آن حفره‌ی عظیمی که بین آدم‌های این اجتماع فاصله انداخته است. اما آنقدر بافاصله به تماشای شهرهای بزرگ و محله‌های زیبا و دست‌نخورده‌ی آن مشغول می‌شود که گویی خودش محبوسْ درون وَن و همراه با چشمان مات‌زده‌ی جوانانش اسیر دیوارهای شیشه‌ایِ ماشین و همینطور آن چیزی می‌شود که می‌توان «جذابیت ویترین‌‌ها» خواند. حتی اگر در ظاهر رویکردی انتقادی به آن داشته باشد: گونه‌ای یکسان‌سازیِ فرهنگ انتقادی با آن چیزی که هدف آن انتقاد است. کافی است برای حیرت بیشتر کمی به عقب بازگردیم به تجربه‌ی قبلی آندره‌آ آرنولد به جهان عاشقانه‌ی برونته در بلندی‌های بادگیر (2011) به دوربینی که فهم درونیِ آن جهان ناآرام را در بی‌قراری و ویرانگری هر چشم‌اندازش جستجو می‌کرد؛ و این بار چنین حیرت‌زده در طبیعت ناآرامِ محبوب آمریکایی (2016) در سطح و آرام باقی می‌ماند: سفری جاده‌ای در کنار استار، دختری جوان که با فرار از خانه و همراه شدن با گروهی از جوانان قرار است استعاره‌ای از وضعیت اضطراریِ آمریکای اینروزها شود. و درست ماندن در همین ایده‌ی اولیه و چرخیدن مدام به دور آن همان نیرویی است که در نهایت «ریتم» را از کار می‌اندازد، بدون آنکه بتواند طرحی نو دراندازد. مقایسه کنید رهایی شاعرانه‌ی قاب‌هایِ ترنس مالیک و تغییر شکل‌های مدامش در مقیاس‌های مختلف را با این ساده‌سازیِ جهان آرنولد که همه‌چیز را به دوش استار، ضدقهرمان تازه بالغ‌شده‌اش می‌اندازد. دوربینی که حتی رفتار هوشمندانه‌ی روبرتو مینِروینی در مستند غریب لوییزیانا، آن سوی دیگر (2015) در نزدیکی به آدم‌های حاشیه‌نشین و البته کمتر دیده‌شده‌ی آمریکا را نیز ندارد: رفتاری که گویی هم‌پیمان با کارکترهای فیلم این امکان را فراهم می‌کند تا هر چه بیشتر غلیانِ احساسات ناگفته‌ی درونشان را آشکار کنند. اینکه مهم نیست چقدر کارکترها غرق در مواد مخدر، مصرف الکل و رفتارهای بی‌قید و بندشان هستند؛ بلکه اهمیت در ایستادگی این طبقه در نمودهایی چنین آشکار است: نه حتی دهن‌کجی به یک سیستم ناکارآمد بلکه صرفاً پیدا کردنِ شیوه‌ای نامتعارف برای مراقبت از یکدیگر. اما تجربه‌ی آندره‌آ آرنولد برخلاف مینِروینی در تصویر پایانی فیلم در برهم‌نمایی استار با رهاییِ لاک‌پشت در رودخانه‌ نیز نجات نمی‌یابد: اینجا با کاریکاتوری از زندگیِ سفیدپوستان حاشینه‌نشین آمریکا مواجهیم.



چهارشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۵

تنهایی پرهیاهو: هنر سیر و سفر

 moon 2009



درباره‌ی ماه (2009) ساخته‌ی دانکن جونز

این مقاله پیشتر در شماره‌ی چهاردهم فصلنامه فیلمخانه چاپ شده است





«واقعیت این است که سینمای علمی-خیالی بیشتر درباره‌ی زمان حال سخن می‌گوید تا درباره‌ی آینده.» ایرج کریمی، مقاله‌ی‌ «آرمان، امید، خیال»، مجله‌ی فیلم، شماره‌ی 231ا


      ماه، اولین ساخته‌ی دانکن جونز در مورد تکثیر یک انسان از طریق شبیه‌سازی‌های تک‌سلولی در فضا، از همان نمایش اولش برای بسیاری غافلگیرکننده بود. برای هوادارانِ سای‌فای[3]، فیلم بازگشتی دلپذیر بود به لحنِ آرام و پُرملالِ 2001: یک ادیسه‌ی فضاییِ کوبریک 1968، به حیرانی و درماندگی توماس جروم نیوتون با بازیِ دیوید بووی (پدر واقعی دانکن) در مردی که به زمین افتادِ نیکلاس روگ 1976، به نمایش امیال سرکوب‌شده و حتی فراموش‌شده‌ی مکس در فیلم کمتر دیده‌ شده‌یِ اندروید 1982 ساخته‌ی آرون لیپستات، و در نهایت، به پرسش‌های عاشقانه-فلسفیِ تارکوفسکی در جستجوی آنچه هویت می‌خوانیم، در سولاریس 1972. و این ارتباط‌ها بی‌پایه نیست. ماه در تداوم همان خط تجربه‌های مستقل و کم‌هزینه در «حاشیه»‌ی بزرگراه سای‌فای شکل می‌گیرد و همچون بیشتر آن‌ها مکاشفه‌ای می‌شود در چگونگیِ غلبه‌ی تخیل بر علم و راهی را جستجو می‌کند که در آن مرزهای قراردادیِ میان این دو مدام کمرنگ‌تر می‌شوند. فیلم‌هایی که در نهایت به پرتره‌های غریبی از تنهایی و انزوای خودویرانگر بدل می‌شوند: خلق زندگی/دغدغه‌ی هرروزه‌ی آدمیْ از خلالِ هزارتوی ژانری، با قراردادهایی کاملا مشخص.
       ماه داستان زندگیِ یکنواخت و طراحی‌شده‌ی مردی‌ست به نامِ سام بِل که در انتظار پایان ماموریتِ سه ساله‌اش در ماه، و بازگشت به‌سوی زمین و خانواده‌اش است: بیدار شدن، غذا خوردن، ورزش کردن، وقت‌گذرانی با ابریارانه‌ی فوق‌ِ هوشمندی به نام گِرتی، و سرانجام، جمع‌آوری و فرستادنِ جعبه‌های هلیوم 3 ( منبع تامین سوختِ انسان‌ها) به‌سوی زمین. اما چیزهایی هست که به‌تدریج این نظم را برهم می‌زند و روایت را به سطح دیگری می‌کشاند: کابوس‌های شبانه‌، تغییر ناگهانیِ آرایش چهره‌ی سام، عدم امکانِ گفتگوی مستقیم با زمین، اختلال‌های مخابراتی و هجوم تصاویری توهم‌ساز. و نتیجه‌ی این تقابل‌ها تصادف ناگهانی سام در یکی از ماموریت‌ها است و تکثیرش در شمایلِ سام بلِ دیگری. ایده‌ای که ذهن دانکن جونز را تا بدانجا اشغال می‌کند که دومین و تا بدینجا آخرین اثرش کد منبع 2011 را نیز تحت تاثیر آن می‌سازد: خلق جهان‌های موازی و تکثیر زندگی بشر به‌عنوان راهی برای جاودانگی قهرمان‌اش با بازی جیک جیلنهال. اما برخلاف دومی که جونز بی‌قراری قاب‌ها، ریتم کوبنده‌ی تدوین، و رفت و برگشت‌های نمایشی و بیرونیِ روایت را برای نمایش ذهنِ پرآشوب قهرمانش انتخاب می‌کرد، اینجا با نسخه‌ای درونی‌تر و حساس‌تری در به تصویر کشیدنِ آن دغدغه‌ها مواجه‌ایم: ریتمی آرام، محدود شده به بازیگری مشخص، همراه با ایزوله‌ کردنِ تمام اتفاقاتِ ریز و درشت در مکان‌هایی بسته و تنگ.
      با این وجود آنچه ماهِ جونز را در سال‌های اخیر در نسبت‌اش با ژانر به حادثه‌ای غیرمنتظره بدل می‌کند شیوه‌ای است که در آن، هر طنین حسی بازیگرش (سام راکول) در پیچ و تابِ راز و رمزِ روایت ترکیب می‌شود. بدین گونه که  جونز ژانر را به «پسزمینه» می‌کشاند تا عواطفِ پیدا و پنهانِ بازیگرش جلوه‌ای تازه بیابد. در واقع، از مقیاسی بزرگ آغاز می‌کند تا به چیزهایی بارها خُردتر اشاره کند. و در پرتو چنین اشاره‌ای همه‌ی رویدادها اهمیتی فراتر می‌یابند. گویی که این تلاشی است برای عبور از هزارتوی پیش‌ساخته‌ی علم، و یافتنِ راهی برای «دیدنِ» حرکات و ژست‌های درمانده‌ی سام بلِ اول، و تلاش‌های بی‌وقفه‌ی سام بلِ دوم، همان نسخه‌ی تکثیر شده، برای بازگشت به زمین؛ دیدنِ گرتی، ابریارانه‌یِ جونز (با صدای مرموز و قدرتمند کوین اسپیسی) و چگونگیِ گذارش از شباهت‌هایی که با ابریارانه‌ی کوبریک در 2001: ادیسه‌ی فضایی دارد ؛ و در نهایت، دیدنِ رابطه‌ی سام با همسرش از طریق کابوس و خطوط ماهواره‌ای: نمایش رابطه‌ی غریبِ موجودی تک‌سلولی و زنی که مرده است.
       البته می‌توان در ادامه فانوسی به دست گرفت و ردّ این هم‌آمیزیِ فضای حسیِ شخصیت‌ها و فضای فیزیکی ژانر را در شکل‌های گوناگون در حاشیه‌ی مستقل سای‌فای، آن‌هم به دور از شلوغی و سراسیمگیِ بدنه‌ی ژانرِ این سال‌ها به طریقی دیگر پی گرفت:  در زمان‌سنجِ 2009 جک شافر که جدال بی‌پایان ژانرها بود؛ در یک‌سو، رمانس قرار داشت، و سوی دیگر قراردادهای علمیِ سای‌فای. و در این میان، شخصیت‌هایی (زن و مردی) هم بودند که علیه سرشتِ تقدیریِ علم می‌جنگیدند تا در سکانس پایانی در دیداری تصادفی در زمین ورزشی هم‌صدا با تارکوفسکی این جملات را بیان کنند: «هدف نهاییِ هر چیزِ سولاریستی این است که انسان باید عاشق باشد.»؛ در پرایمرِ شین کاروث 2004 که «سفر در زمان» را بهانه‌ای می‌کرد برای نفوذ به درونی‌ترین لایه‌هایِ ذهنِ شخصیت‌هایش. آدم‌هایی که پشتِ رگباری از دیالوگ‌های علمی و نامفهوم در میانِ تصاویر زرد رنگ و دانه‌درشتِ دوربین پنهان می‌شدند تا شاید واقعیت و خیال را وارد چالشی تازه کنند؛ و در زمینی دیگرِ مایک کاهیل 2011 که تصادف وحشتناکِ دختری جوان را با کشفِ زمینی دیگر برای زندگیِ انسان‌ها منطبق می‌کرد. در این فیلم تقلای دختر جهت یافتن راهی برای از بین بردن هویتِ گناه‌آلودِ این زمینی‌اش آینه‌وار درون تصویرِ زمینی دیگر ــ که همه‌جا در دلِ آسمان می‌درخشید ــ بازتاب (و شاید حتی پالایش) می‌یافت. کشف علمی به مکاشفه‌ای درونی می‌انجامید. تصویری که همزمان وهم ایجاد می‌کرد و حسرت. دانکن جونز نیز در ماه معادل همان تصویر را دو سال پیش از آن، در یکی از بهترین لحظات فیلمش در قاب نشانده بود. صحنه‌ای که سام درهم و مچاله‌شده، سوار بر ماشینِ فضاپیمایش بر سطح کره‌ی ماه در میان هشدارهای رادیویی می‌راند: جایی دورْ در هجوم ِ اشعه‌های یک‌دست نورهای اطراف توقف می‌کند. سیگنال برای اولین ارتباط مستقیم‌اش با زمین برقرار می‌شود. دست‌هایی که محکم‌تر از همیشه یارانه‌ی کوچک همراه را می‌چسبد تا آن سوی خط دختری جوان درون قاب مستطیلی یارانه بنشیند. دختر جوانی به‌نام ایو. آیا او همان دختر سام است؟ اما مگر دخترش سه سالِ پیش، کمی قبل از شروعِ ماموریتش به دنیا نیامده بود؟ همسرش تس مرده است؟ انبوهی از این سوالات و ناگهان سرریز شدنِ واقعیتی که پنهان مانده بود: سام بل یک موجود تک سلولی است. سام کلاهش را از سر می‌کند. سرش را به عقب تکیه می‌دهد. نفسی می‌کشد: «کافیه. کافیه. باید برگردم خونه/زمین». ماهیچه‌ها‌ی صورتش به‌هم فشرده می‌شود و اشک‌هایی که دیوانه‌وار سرازیر می‌شود. اما جونز ترجیح می‌دهد که از سام فاصله بگیرد. دوربین‌اش را به بیرون از ماشین می‌کشاند و شروع می‌کند به چرخشی سریع به دور ماشین تا جاییکه تصویر زمین در پسزمینه نقش می‌بندد. لحظه‌ای قاب بی‌حرکت می‌ماند. آینده (کره‌ی ماه) در گذشته (زمین) ادغام می‌شود: نمایش بازتابِ ترس از زندگی و آینده.



Sam Rockwell in moon 2009

       اما دوربین جونز در نمای بعد درون راهروهای سفینه چرخشی معکوس به سوی سام بلِ دوم می‌کند: حرکتی از بنای دست‌سازش ( جونز کره‌ی ماه را با تکنیک قدیمیِ CGI و بر روی ماکت‌ ساخته بود) به خطوط کشیده‌ی دیوارهای مدرنِ درون سفینه؛ از رنگ‌های تک‌مایه‌ (خاکستری ملایمِ) سطح ماه در جدال سیاهی و سفیدیِ بی‌امانِ بیرونی به‌سوی فضای یک‌دست و نورهای تختِ داخلی؛ از لرزش دست و پایِ سام بلِ اول، غرق در تب و خون به‌سوی سرزندگیِ سام بلِ دوم که در به در به‌دنبالِ روزنه‌ای برای بازگشت به زمین است. تقابل‌هایی که خودشان را به اجرا تحمیل می‌کنند، و به کمک انعطاف‌پذیری خیره‌کننده‌ی ژست‌های سام راکول در بازی‌اش، فرم را وارد چالش تازه‌ای می‌کند: حضور دو نقش و یک بازیگر در لحظه‌ای معین و در مکانی واحد؛ اجرای دو حس متفاوت و حتی دور از هم توسط سام راکول در یک قاب. و این جدال تنانه زمانی غریب جلوه می‌کند که تصور کنیم شاید سام بلِ واقعی، هم‌اکنون در جایی روی زمین به دور از این هیاهوی و حیرانی‌ها زندگی می‌کند. راستی آن صدای خارج از قاب هنگامِ برقراری ارتباط با دختر پانزده ساله‌اش، سام بلِ اصلی نبود؟ فیلم به این امکان‌ها راه می‌دهد و در بهترین لحظه‌هایش این ایده را پیش می‌گذارد که این امکان‌ها دوشادوش هم حرکت می‌کنند.
     اما تنهایی سام با بیهودگی دردناکی گره خورده است: سرد و یکنواخت در اسارتِ روزمرگی‌ها، وامانده در جایی میانِ آرایش متفاوت چهره‌اش (گاهی با موهای ژولیده و ریشی انبوه، و گاهی با مویی آراسته و صورتی بشاش)، و سرگردان در فاصله‌ی بی‌انتهای مابینِ علم و خیال، آسمان و زمین. و جونز این بیهودگی را از طریق حرکات کنترل‌شده‌ی بازیگرش، سام راکول، احاطه‌ی فضاهای کلاستروفوبیک، و همینطور جزییاتی نظیر صورتک‌های نقاشی‌شده بر دیوار اتاق سام، همان صورتک‌های حک‌شده بر مونیتور گِرتی (نمایش احساسات در ساده‌ترین و آشکارترین شکل ممکن) تشدید می‌کند. و در همان حال که فیلم با قطعه‌ای خبری، امیدواری انسان‌ها به کسب انرژی بی‌پایانِ موجود در کره‌ی ماه، آغاز می‌شود، جونز نیز همزمان تلخی موجود در این امیدواری را نشانه می‌گیرد. و این خود ما را به صحنه‌ای دیگر می‌برد. آخرین دیدار سام اول و دوم در لحظات پایانی، و گفتگویی دیگر در قابی عریض که رنگ آبی سردی آنرا پوشانده است. هر دو از خاطرات مشترکشان، از تِس، همسرشان می‌گویند. انگار هر دو یک لحظه را در گذشته تجربه کرده‌اند. میانه‌های گفتگو سام اول، نیمه‌جان آرام می‌شود. دوربین نزدیکتر می‌رود تا آیین مرگ سام اول و پوشاندن لباس فضانوردی‌اش توسط سام دوم را در قاب بگیرد. لحظه‌ای می‌گذرد. سام دوم با ابروانی گره کرده با اندامی رقصان در فضا، او را به تابوتش، همان فضاپیمایی که در ابتدا با آن تصادف کرده بود انتقال می‌دهد. اما حس جونز پس از این سوگواری تصویری «سرشار از وحشتی متافیزیکی»[16] است. ترسی که لایه‌های درونی فیلم را پوشش می‌دهد. ترسی از جنس کلمات پایانیِ بهومیل هرابال در کتاب جاودانه‌اش تنهایی پرهیاهو: «چرا لائو تسه می‌گوید "به دنیا آمدن یعنی به در رفتن و مُردن یعنی به درون آمدن؟" دو چیز ذهن مرا با اعجابی فزاینده، دائم انباشته است: آسمان پرستاره‌ی بالای سرم، و کاری که خودم انجام می‌دهم، که چنان هولناک است که انجامش به مدرک الهیات نیاز دارد.»[17]





[1] Moon
[2] Duncan Jones
[3] Sci Fi: Science Fiction
[4] The Man Who Fell to Earth (1976)
[5]  Nicolas Roeg
[6] Android (1982)
[7] Aaron Lipstadt
[8] Source Code (2011)
[9] Timer 2009
[10] Jac Schaeffer
[11]  برگرفته از گفتگوی تارکوفسکی با لورانس کُزه در رادیوی فرانسه، در کتاب امید بازیافته: سینمای تارکوفکسی، بابک احمدی، نشر مرکز، ص 421
[12] Primer 2004
[13] Shane Carruth
[14] Another Earth (2011)
[15]  Mike Cahill
[16]  تعبیری که جیم.هوبرمن در ستایشِ جاذبهی کوارون در مقاله‌ای به‌نام «غوطه‌ خوردن در مغاکِ دیجیتال» به کار برده بود.فیلمخانه‌ی هفتم، ترجمه‌ی سوفیا مسافر، زمستان 92
[17]  بهومیل هرابال، تنهایی پرهیاوهو، ترجمه‌ی پرویز دوایی، اتشارات کتاب روشن، ص 103

جمعه، آذر ۱۹، ۱۳۹۵

گنج: جستجوی تاریخ در اعماق زمین




درباره گنج[1] ساخته‌ی کورنلیو پُرومبویو[2]
محصول رومانی، 2015

 این متن پیشتر در فیلمخانه‌ی هجدهم چاپ شده است



فیلم تازه‌ی کورنلیو پُرومبویو نتیجه‌ی مستندی بی‌سرانجام است؛ همراهی با دوست و همکارش آدرین پورکاسکو در یافتن گنجی پنهان‌شده در باغ خانوادگی‌اش که با وجود تلاش‌های بسیار و ساعت‌ها فیلمبرداری به بن‌بست می‌رسید. اقدامی که سال‌ها بعد منجر به ایده‌ای جهت ساخت فیلمی داستانی می‌شود: گنج (2015). و این جایگزینی در چشم‌انداز این فیلمِ آخر نه‌تنها سفری از مستندنگاری خشک و قراردادی به رویاپردازیِ جهانی داستانی که جستجوی خیال است در پشتِ واقعیت‌های تلخ و البته فراگیر اجتماع: پاسخی تازه برای ابهام‌های موجود در عنوانی بحث‌برانگیز به‌نامِ «رئالیسم رومانیایی»!؟ یا بازی با قراردادهای ژانری برای فرو ریختنِ دیوارهای محکم، سرسخت و نرمش‌ناپذیر آن رئالیسم؟ (برای نمونه در مقایسه با سینمای کریستین مونجیو و کریستی پویو). گنج سفری یک‌هفته‌ای درون روزمرگی‌های متعارف زندگی کارمندیِ کوستی (کوزین توما) در شهری بزرگ است که با حرف‌های همسایه‌‌اش (آدرین پورکاسکو) ترغیب می‌شود تا برای یافتن گنج به خانه‌ی پدریِ آدرین در روستایی دورافتاده برود. زمینی که گویی دو قرنْ بزنگاه‌هایِ پراکنده‌ی تاریخ رومانی را به یکدیگر وصل می‌کند: بیانیه‌ی آیلاز، اعلام استقلال از روسیه در 1848 تا به قدرت رسیدن کومونیست‌ها در 1947. و گنج همچون یافتن راهی زیرزمینی در پهنای زمین است برای احضار گذشته‌ای که واقعیت امروز را به چالشی تازه می‌کشاند: پرسشی که شاید این‌بار در خواسته‌ی «داستانی» پرومبویو در یافتن گنج نهفته باشد. در حفاری واقعیت‌های گمشده توسط شخصیت‌هایش، و البته در قانون مجازات کسانی که به قصد وارسی گذشته چیزی/گنجی را پس از یافتن پنهان می‌کنند. و بازی لحن‌ها درست در رفت و برگشت مدام در چنین منزلگاهی شکل می‌گیرد: در جستوی کمیک و البته احمقانه‌ی فلزیاب که با هر حرکت، صدایش از ذوقِ یافتن چیزی گرانبها در می‌آید؛ در ژست‌های پرتکرار و درمانده‌ی کوستی و آدرین هنگامِ قدم زدن پشت سرِ مرد فلزیاب که جدیتی باستر کیتونی به صحنه اضافه می‌کند، و در نهایت، در گزندگی واقعیتی عبث که به‌تدریج در بازی با انتظارهای ژانریِ مخاطب (چه چیزی پیدا می‌کنند؟ پلیس با آن‌ها چه می‌کند؟ و در پایان چه‌کسی با کشتن دیگری به گنج می‌رسد؟) گسترش پیدا می‌کند. پرومبویو اما زمانی طولانی را صرف می‌کند تا هر چه بیشتر پاسخ‌ها را به‌تاخیر بیاندازد. با سپری کردنِ روزی کامل در کنار شخصیت‌هایش تا شب منتظرمان می‌گذارد. تا جایی‌که در اوج ناامیدی شخصیت‌ها در تاریکیِ حفره‌ای عمیق به جعبه‌ای قدیمی، پولی نامشخص (مربوط به کدام دوره است؟) می‌رسند: آغاز سفری ناگزیر به‌سوی تاریخ؟ پرومبویو شاید بیش از هر فیلمساز دیگر رومانیایی معاصرْ تاریخ را به درون تصاویرش فراخوانده است: ایده‌ی تاریخمندی اندام و ژست‌های یک بازیگر در متافیلم قدرنادیده‌اش وقتی غروبْ بخارست را فرامی‌گیرد یا متابولیسم[3] (2013)، و ثبت نوشته‌های روزانه‌ی پلیسِ دایره مواد مخدر در پلیس، صفت[4] (2009) که تحقیقات میدانی‌اش را به توصیف دقیق واقعیت به تاریخ هر اتفاق اختصاص می‌داد.
اما پُرومبویو این‌بار تلاش می‌کند با نگاهی کنایی و بعضاً کمیک واقعیتِ امروز رومانی را در چشم‌انداز تاریخ سرزمینش به‌تصویر بکشد: نوعی مقاومت در برابر نمایش «واقعیتِ» سرسخت موج‌نوی سینمای رومانی! گویی با جهانی روبروییم که در عین سادگی روایت به دو نیمه تقسیم می‌شود: اقدامی جمعی برای یافتن گنج در نیمه‌ی ابتدایی، و پذیرش کیمک و البته فانتزی‌گونه ثروت در پایان. رویکردی که آن‌ را در برخورد کاراکترها با جهان اطرافشان، و حتی در تمهیدهای میزانسنی کار شده در گنج نیز می‌توان جستجو کرد: در حرکت فیلم از مکان‌های بسته، محفظه‌هایی تنگ (خانه، اداره، آپارتمان) به‌سوی مکان‌های باز (باغ خانوادگی، زمین‌ بازی کودکان)؛ فضاهایی فراهم‌شده برای خیال‌پردازی کوستی و آدرین، شخصیت‌های فیلم. و به‌نوعی حرکت از دوربینی مشاهده‌گر، نماهایی بسته از دیاگرامای نقش‌بسته بر نمایشگرِ گنج‌یاب (که همه‌چیز را تخت و در سطح نشان می‌دهد) به‌سوی حرکت دوربینی که ما را به کیفیت استعاری و البته بحث‌برانگیز پایان فیلم می‌رساند: به جایی‌که دوربین بر روی جعبه‌ی جواهراتی می‌ماند که کوستی بین فرزندش و کودکان دیگر تقسیم می‌کند. جایی‌که فرزندش با فانتزی کودکانه‌اش آنرا گنج نمی‌خواند: «اگر این گنج هست، پس یاقوت سرخش کجاست؟» اما پُرومبویو در آغاز این حرکت دوربینش در سور احمقانه‌ی کوستی چه چیزی را می‌جوید؟ بازی با داشتنِ حسی از مالکیت خصوصی یا دهن‌کجی به مالکیت اشتراکی در دوران کمونیسمِ رومانی؟ اما این ماندنِ دوربینْ قاب پایانی فیلم نیست. دوربین مسیر حرکتش را رو به‌ بالا همگام با قدم‌های بازیگوشانه‌ی کودکان با مشتی از جواهرات در دستانشان و در بینِ وسایل زمین بازی آغاز کرده تا جایی‌که درخشش خورشید را در آسمان در قابِ پایانی بنشاند: تصویری از شاعرانگیِ «ابزوردِ» این جهان در حرکتی که زیرکانه زمین را به آسمان، و واقعیت را به خیال می‌دوزد.




[1] The Treasure  2015
[2] Cornelio Porumboiu
[3] When Evening Falls on Bucharest or Metabolism 2013
[4] Police Adjective 2009