نوشتهی مایکل کورِسکی
ترجمه علیسینا آزری
این متن پیشتر در فیلمخانه پانزدهم چاپ شده است
ترجمه علیسینا آزری
این متن پیشتر در فیلمخانه پانزدهم چاپ شده است
پای تعقیب
میکند انگار
که از دلِ کابوسی بیرون آمده و به پردهی سینما کشیده شده است. فیلم چنان کار میکند که گویی نه در
یک وضعیت واقعی که در یک وضعیت آستانهای[2] است؛ که گویی بهجای آنکه جلو برود با منطق عجیب خودش آرام
سُر میخورد. فیلمی تازه در ژانرِ وحشت که
حتی اندیشمندانهترین فیلمهای اخیرِ این ژانر (مانندِ بابادوک[3]) ، نوآورانهترین (مانندِ فهرستِ
قتل[4]) و یا
ترسناکترینشان (مانندِ بَدشگون[5]) در
برابرِ ضربههای پرشورش عقبنشینی میکنند. در فیلمِ تازهی دیوید رابرت میچل بدونِ شک شوروهیجانی
موج میزند که برآمده از موارد متعددی است – از توالیِ تصویرهای آزاردهندهای که بهآرامی
ثبت میشوند و اثری فراتر از تجربههای معمولِ ژانر بر جای میگذارند؛ فراتر از
ضربانِ قلبی که با ریسههای برآمده از جملهی «منو گرفتی!» به تپش در میآید. جهان
حاشیهایِ میچل که با تهدیدهای بیوقفه و گستردهای نشانهگذاری شده، برخلافِ فیلمی
مانندِ جیغ[6]،
فیلمی شاد مبتنی بر کمدی-موقعیت (سیتکام) نیست؛ فیلمی که کافی است در
آن با رها شدن از شرِّ هیولاها، بارِ دیگر بهسوی دنیای واقعی و معمولی برگردیم. در
جهانِ اسرارآمیزِ تعقیب میکند هیچ وضعیّتِ عادیای وجود ندارد که
به آن بازگردیم.
توضیحِ چراییِ
تهدید پنهانیِ نوجوانان در فیلمِ میچل در ظاهر ساده بهنظر میرسد، اما دادنِ شرحی
کارآمد و نافذ بر آنها امری دشوار و طاقتفرساست. فیلم شکلِ
نفرینی اَبَدی بهخود میگیرد؛ مانندِ شبِ شیطان[7] ساختهی ژاک تورنر[8] 1957 (که
اقتباسیست آزاد از داستانِ کوتاه ام. آر. جیمز[9] بهنامِ
Casting
the Runes، 1911) و همینطور رینگو[10] اثرِ
هیدِيو ناکاتا[11]
(1998)، که در آنها نشانههای ظهور مکرر ارواح در ابتدا سودمند بهنظر میرسد. و بهمحض «آلوده شدنِ»
قربانی، فیگورهای انسانی با گامهای نامنظم و آرامشان به تعیقب او میپردازند؛ تعقیبکنندگانی در اندازهها، شکلها و سنوسالهای مختلف؛ که گاهی
هم لباس به تن دارند. علّت و زمانِ دستبهکار شدنشان نامعلوم است، اما
تنها چیزی که مشخص است اقدام به تعقیبِ قربانیان است، و اینکه هر زمانی که بخواهند،
ظاهر میشوند. تنها قربانی قادر به دیدنِ آنهاست، و چنانکه از سکانسِ تکاندهندهی آغازین، خشونتبارترین پاساژِ فیلم
برمیآید، این موضوع چیزی از خطر و آسیبرسانیِ این جانوران
نمیکاهد.
اینجا با سناریویی
سرد اما پرکشش با پتانسیلهای فراوانِ تصویری روبروییم که میچل و فیلمبردارش مایکل گیولاکیس[12] با بیطرفیِ خود با نزدیک شدن به زیباییشناسیِ مرعوبکنندهای
تلاش میکنند در آن، زندگیِ بیزمانِ حومهنشینان - جامعهای
که در امنیّتِ کامل، خارج از ایالتِ دیترویت زندگی میکند، ناحیهای
که میچل در افسانهی خوابگردانِ
آمریکایی[13]
نیز به کاوش در آن پرداخته است — و همچنین،
زندگی بیشتر شخصیّتهای
نوجوانِ وحشتزدهی
آنرا به چنگ آورند. تصور کنید خیالبافیهای
خودکشیِ باکرههایِ[14]
سوفیا کاپولا[15]
که تبدیل به کابوسی مبهم شده باشد. و اینگونه بهکمکِ حرکتهای نرم و رنگهای زندهی دوربین، با موسیقیِ
اثیری و ترکیب جانگدازش و همینطور جزییاتی نظیر اینکه چگونه نفرین از جوهرهی اصلیِ
فیلم انتقال یافته و مهار میشود، سرتاسرِ فیلم از آتمسفری وحشتناک برخوردار میشود.
تعقیب میکند چیزی
نیست جُز تلاشی خودآگاهانه، ترسناک و البته نمادین: نفرینی که از طریق رابطهی
جنسی سرایت پیدا میکند.
قهرمانِ فیلم
دختری نوزده ساله بهنامِ جِی[16]
(مایکا مونرو[17])
است که در آغازِ فیلم با پسری از طبقهی پایین و البته بزرگتر از خودش بهنامِ هیو[18] (جِیک
ویری[19]) ملاقات
میکند. اولین عشقبازیِ آنها در دلواپسی و اضطراب سپری میشود. و این به
دلیلِ عصبی بودنِ هیو است که انگار مدام پشت سرش را میپاید، چه در سالنِ
سینما، و چه هنگامِ صرفِ شام. هیو هرگز نمیتواند تمامِ توجّهاش را معطوفِ جِی کند.
در نخستین صحنههای باهم بودنشان، میچل ماهرانه احساسِ تهدیدی بیدلیل و شناور را
بهتصویر میکشد که موسیقیِ متنِ آرام و حرکتِ دوربینِ کُند اما دقیقِ
این لحظات آنرا تشدید میکند: در صحنهای
هنگام شام دوربین بهآرامی از آنها عبور کرده و با تغییر فوکوس، فیگوری را آن
بیرون، پشت پنجرهها نشانه میگیرد که مستقیم به آن دو خیره شده است. و از این
لحظات در طول فیلم به فراوانی یافت میشود. دوربینی که چیزهایی را به تصویر میکشد
که مو بر تن سیخ میکند. چیزهایی که در آخر امکان دارد پیشپاافتاده باشد. که تنها
تصویر فردی باشد که به دوربین خیره شده است.
پس از نخستین
همآغوشیِ جِی و هیو در صندلیِ عقبِ ماشین، حسی مبهم ناشی
از رخ دادنِ قریبالوقوع رویدادی شوم عینیّت
مییابَد. بلافاصله در کنارِ ماشین خاربوتهای از زمین میرویَد (تصویری
خیرهکننده از همآمیزیِ زیبایی و خطر)، جی در عینِ غافلگیری با کلروفوم توسط
هیو بیهوش میشود. لحظهای میگذرد. هنگامیکه به هوش میآید، خود را بسته
به صندلیِ چرخداری در یک گاراژِ متروک مییابد. میچل و گیولاکیس دوربین را
روی صندلی ثابت نگه میدارند (میبندند)، که به تصویرِ در حرکت، حالتی تهوعآور میدهد. در این فضای نامانوس،
هیو برای جِیِ مبهوت و وحشتزده شرح میدهد که چه بر سرش آورده است و بهنوعی شرح مفصل آنچه فیلم
میخواهد را ارئه میکند: هماکنون جی در تعقیب هیولاها قرار گرفته، و تنها راهِ
متوقف کردنِ آنها برقراری ارتباط جنسی با دیگری است.
روی کاغذ، ایدهی فیلم آنقدرها هم ترسناک بهنظر نمیرسد،
و در بهترین حالت، یافتن راهی کمهزینه است برای به تصویر کشیدنِ فیلمی در ژانر
وحشت: اصلیترین جلوههای ویژهی فیلم راه رفتن آدمها در اطراف دوربین است. و در
این میان، مهارت میچل در بیان این حقیقت است که ترس سینمایی چیزی است در محدودهی
فریم فیلم: در فاصلهی دوربین، حرکت یا سکون آن، در آنچه نشان میدهد و آنچه پنهان
میکند. تصاویری که بسته به چگونگیِ نگاه ما میتوانند لرزه بر جانمان بیاندازند:
ظهور سریع و ناگهانیِ مرد بلندقدِ
بوالهوس، نزدیکیِ ناگزیرِ زنی ناآرام و بیقرار، نشیمنگاهِ مرد میانسالِ عریان، و تصویر
آدمی احمق بر فراز بامهای خانهای در حومهی شهر. از لحاظ بصری، وحشتی که فیلم
ایجاد میکند برآمده از مجاورت و ناامنی چیزهایی است که به فضای ما هجوم میآورند.
و از طرف دیگر،
تمام این «تعقیبکنندگانِ» بینام و نشان گمراهکننده بهنظر میرسند، و به طریقی
ما را از استشمامِ وحشت واقعی دور میکنند: وسوسهی عمل جنسی. تعقیب میکند
فیلم زامبی، اسلشر،و یا داستان ارواح نیست؛ گرچه ردّپای هر سهی آنها را میتوان
مشاهده کرد؛ این فیلم برداشتی موشکافانه است بر امیال جنسیِ بیتاب و مصممِ دروان
نوجوانی. در طول فیلم بهتدریج، با رشد فزایندهی وحشت و جنون، جِی سعی میکند در
کنار گروهی از دوستانش آرامش را جستجو کند: خواهر کوچکترش کِلی (لیلی سِپِه)؛ دوست
خونسرد و آرامش ، پل (کِیْر گیلکرایست)، در نقشِ پناهگاهی برای کلی؛ یک کتابخوانِ
عینکی، یارا (الیویا لوکاردی)؛ و گِرگِ مغرور (دانیل زوواتو)، که آنسوی خیابان
زندگی میکند. و البته با نظر گرفتنِ اینکه والدین فیلم همچون پدران و ماردانِ
کارتونهای مزخرف آمریکایی هستند، پس چارهای برای جِی نمیماند جز اینکه همین
دوستانش تنها نجاتدهندهاش باشند. تنها حس واقعی که ما از مادر جِی میبینیم
تصویر تکراریِ بشقاب پر از ساندویچ و ترشی است که در اتاق دخترش میگذارد؛ که با
سپری شدن روزها دست نخورده و کپک زده باقی مانده است ( ادای دینی به خرگوش نپخته و
فاسد شده در فیلم انزجارِ پولانسکی؟) این بچهها همهچیز را رها
کردهاند، از ترس آنچه سکس میتواند بر سر آنها آورد، و آنچه آنها میتوانند با
اصرار بر خواستههایشان بر دیگران انجام دهند، و حتی لیبیدویِ شخصیشان را هم رها
کردهاند، تنها چیزی که محرک واقعیشان است.
تعقیب میکند میتواند سکس را همچون
رانهای تهدیدآمیز طرح کند، اما فیلم زیرکتر از این حرفهاست. زیرا نزدیکی
جنسی – میتوانیم وانمود کنیم که تمایل به جنس مخالف بر مبنای فهمی محدود و عرضهای
مبهم در فیلم- است که میتواند بیماری را سرایت دهد و همزمان آنرا ریشهکن کند. فیلمِ
میچل هم میتواند به سکس نگاهی مثبت یا منفی داشته باشد، و هم بیانگر خودخواهیِ بیش از حد شخصیتهایش باشد. و
حتی میتواند کنشِ دادن ( یا در این نمونه، گرفتنِ) قربانی باشد. از طرفی دیگر، این
ناهمخوانیها موجب میشود تعقیب میکند اثربخشیِ کاریْ استعاری را داشته
باشد. و در آن همهچیز همچون فیلمی در ژانر وحشتْ نابسامان جلوه کند. در نهایت، فیلم
ترجیح میدهد که با ایدهاش صادق باشد و از قراردادهای ژانر وحشت فاصله بگیرد. و اینگونه
بهسوی یکی از نمونهایترین پایانِ بازهای ژانر حرکت کند. در پایان، وحشت امری عادی
میشود. بیتوقف پیش میرود، و ما نیز همچنان به راهمان ادامه میدهیم.
Reference:
http://reverseshot.org/reviews/entry/2020/it_follows
۲ نظر:
ممنون سینا جان...
ممنون از شما بابت خواندن متن :)
ارسال یک نظر