دوشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۹۵

زنی در قاب: تک‌افتاده‌ای در میان جمع

لیلا حاتمی و حمید نعمت‌الله در پشت صحنه‌ی «رگ خواب» 1395


زنی در قاب: تک‌افتاده‌ای در میان جمع
به‌بهانه‌ی «رگ خوابِ» حمید نعمت‌الله

** (از پنج ستاره)


کنت جونز مننقد آمریکایی در میانه‌ی گفتگویی بیان می‌کرد که «گاهی سبک بصری فیلم توسط بازیگر، آرایش فیزیکی، و چگونگی نگریستنش درون نما ایجاد می‌شود.» جمله‌ای که رابطه‌ی بازیگر و میزانسن را نشانه می‌گرفت: حرکت بازیگر و فیلم به موازات یکدیگر، و خیز برداشتن به‌سوی چیزی ورای درست اجرا کردن نقش. حمید نعمت‌الله در آخرین فیلمش «رگ خواب» (1395) تلاش کرده تا در گام‌هایی همسو، و گهگاه خیره‌کننده با لیلا حاتمی برگی تازه بر این اتفاق کمیاب در سینمای ایران اضافه کند: ژست‌هایی در جهت آشکارسازی کودکانگیِ زنی عاشق‌پیشه، و فیگورهایی در امتداد و گسترش تمامِ معناهای جاری در درونِ میزانسن‌های نعمت‌الله که جاده‌ای دوطرفه را پی‌ریزی می‌کنند. یعنی خلق کاراکتر همچون یک مساله در عاشقانه‌ای ایرانی، رسوخ به درون تمام چیزهای آشنا در سینمایش، و بیرون کشیدن «پارادوکس‌ها» بدون کوچکترین واهمه‌ای از گام برداشتن بر مسیر پرمخاطره‌ای که انتخاب کرده است. و دقیقا گام‌های فراتر لیلا حاتمی در مقیاس بازی‌های سینمای ایران درست در همینجا قابل دیدن است: در میزانِ آگاهی بازیگر نسبت به خطوط و زاویه‌های اندامش. جایی‌که تلاش می‌کند نقشه‌ی به ظاهر ساده‌ و همزمان دیوانه‌وارِ فیلم را از لابلای اندام و فیگورهای به‌دقت طراحی‌شده‌اش عبور دهد. مسیری که سادگیِ دختری ساده‌لوح (مشخصه‌ی مشترک بسیاری از شخصیت‌های سینمای نعمت‌الله) را در هجمه‌ی ویرانگر دنیای اطراف ذوب می‌کند تا شاید فیگورهای خردشده‌ی زن را در دل طوفانی شبانه در تک‌افتادگی ساختمانی در چشم‌انداز یک کلانشهر جستجو کند. ساختمانی که راه‌پله‌هایش هم نیروی جاذبه‌ای به‌سوی عشقی جنون‌آسا است، و هم راه گریزی برای در قاب نشاندن زنی درمانده با چمدانی در دست در میانه‌ی خطوط درهمِ میله‌هایش. نعمت‌الله اما شخصیت زنش را در گذار حذف‌های روایی‌اش (این رابطه‌ی عاشقانه چقدر طول کشید؟ چرایی‌های موجود در اوج و فرودهای این رابطه کجاست؟) اسیر می‌کند تا او را در مواجهه‌ با مرگْ همان چهره‌ی دیگر عشق اسیر کند: حاتمی و خمیدگی اندامی که پس از اطلاع از حامله‌شدنش سوز سرما را درون خود می‌کشد. زنی که فریادهای درونش را حتی هنگام کتک خوردن از معشوقه‌اش در مات‌زدگی بدنی وامانده و صرفاً در یک نگاه خلاصه می‌کند: «این همون مردیه که عاشقش بودم؟» این صدای درونی است که دیگر ارزشی برای بیان کردنِ کلمات قائل نیست. کلماتی که به نعمت‌الله این جرات را بخشیده که ورای موفق یا ناموفق بودنِ فیلمش بی‌پروا پای در چنین مسیرهای کمتر آزموده‌شده‌ای بگذارد. گویی حمید نعمت‌الله در جستجوی آن شوری است که این درماندگی را درون خود هضم کند و آن را همچون ویرانه‌ای به‌جا مانده در تهران بزرگ در خاطره‌ی عاشقانه‌های ایرانی ثبت کند.          

هیچ نظری موجود نیست: