چهارشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۴

گوش کن، فیلیپ




یکی مثل همه[1]
مروری بر فیلمِ گوش کن، فیلیپ ساخته‌ی الکس راس‌پِری
علی‌سینا آزری



سومین[2] فیلمِ الکس راس‌پِری نقطه‌ی اوج کارنامه‌اش تا به اینجاست. نوعی رهایی و انعطاف‌پذیریِ فرم در کنارِ چیدمان دقیق جزییات؛ همچون موسیقی جزِ آرام کیگان دوویت که قطعات جدا از همِ فیلم را به یکدیگر پیوند می‌زند. کمدی نامتعارفی که بیشتر گزنده و غافلگیرکننده‌ است تا خنده‌آور. چندان عجیب نیست که در گفتگوهای کارگردان فیلم‌های آرنو دپلشنِ فرانسوی یادآوری می‌شود. گوش کن،فیلیپ اما با بیشترین فاصله‌ی ممکن با رئالیسمِ این سال‌های سینمای مستقل آمریکا در عینِ حرکت در محدوده‌ی آن، فیلمِ شخصیت‌هاست؛ آدم‌هایی که خودشان را در «توقف»های روایی ( غیاب فیلیپ در میانه‌های فیلم ) و همینطور پیش‌آگاهیِ کلماتِ راوی جستجو می‌کنند. و جایی‌که راس‌پِری خودش را پشتِ قاب‌های لرزان دوربین و کلوزآپ‌های درخشانِ شون ویلیامز (فیلمبردارش) پنهان می‌کند؛ یعنی در فضایی بینِ شخصیت‌ها و راوی‌اش. داستان ساده است: فیلیپ نویسنده‌ی جوان، خودشیفته و تازه‌کاری است که رابطه‌ با دوست دخترش (اشلی) را به‌هم می‌زند تا مدتی دور از شهر در ویلایِ ایک زیمرمن نویسنده‌ای معروف (به‌نوعی آموزگار و مرشدش) سپری کند. شخصیت‌ها هرکدام در لابلایِ این خطوط است که ذره ذره شکل می‌گیرند: از سویی، خودخواهی‌های فیلیپ که او را به ورطه‌ی بی‌سرانجام پایانی می‌رساند، و دیگر سو، تردیدهای اشلی که هر چه بیشتر او را در تصمیم‌اش بر جدا ماندن از فیلیپ مصمم‌تر می‌کند. آیا با کنکاشی دیگر در بررسیِ لایه‌های درونی و خودبزرگ‌بین انسان روبرو هستیم؟ در همان مقیاسِ نمایش‌های کلاسیک شکسپیری اما در مسیری دیگر؟  راس‌پِری اما آگاهانه و برخلافِ آن‌ها آدم‌هایش را در روندِ لحظاتِ آنی و تعین‌ناپذیر زندگی تعریف می‌‌کند و نه در دلِ موقعیت‌های از پیش تعیین‌شده: جایی در میانه‌های فیلم صحنه‌ای هست که دو دوست قدیمی، زیمرمن و نُرم در ویلای شخصی‌اش با دو زنِ غریبه سرگرم خوش‌گذرانی‌اند. خاطره تعریف می‌کنند. و همراه با نواختنِ پیانو توسط فیلیپ شروع به پایکوبی می‌کنند. ناگهان دختر جوانِ زیمرمن در راه‌پله‌ ظاهر می‌شود. یکباره حال و هوای صحنه تغییر می‌کند. و زن‌ها ناگزیر با خشنوت‌های کلامی و رفتاریِ زیمرمن از خانه بیرون می‌روند. لحظاتی زودگذر و همزمان ویرانگر که بیش از هر چیز کاساوتیس و «چهره‌ها»یش را یادآوری می‌کند.
گوش کن، فیلیپ  اما نمایش از بین رفتن رابطه‌هاست و در نتیجه، تنهایی: نمایشِ بنیانِ سست رابطه‌ی زیمرمن و دخترش، جداییِ ناگهانی فیلیپ از اشلی در شب مهمانی و بی‌سرانجامی هر رابطه‌ی جزیی از همان ابتدای فیلم. عجیب نیست که فیلیپ راث، نویسنده‌ی بزرگ آمریکایی، الهام‌بخشِ تک‌تک لحظات فیلم باشد. و استراتژی غیرمعمول پِری هم شاید برخاسته از همین خاستگاه است: حرکت میان شخصیت‌ها و به‌نظاره نشستنِ ویرانه‌های احساسی‌شان در عینِ همذات‌پنداریِ نهایی با هریک از آن‌ها. کافیست به یادآوریم صدای راوی را در لحظات آخر و تاکیدش بر درسی که فیلیپ از شخصیت‌های کتاب‌های زیمرمن یاد گرفته بود: توجه به «احساس جاری در کلمات و مکان‌ها» قبل از وقوع هر اتفاق. و این دیگر آن نوع تنهایی نیست که نتیجه‌ی انبوهی از اشتباهات است؛ بلکه نمایشِ خود تنهایی‌ست. اینگونه راس‌پِری فیلمی می‌سازد بی‌ادعا و ماندنی. فیلمسازی که دیگر نامش را باید به‌عنوان یکی از جدی‌ترین صداهای مستقل آمریکا به‌خاطر سپرد.




[1]  نام کتابی از فلیپ راث، ترجمه‌ی پیمان خاکسار
[2]   پس ازImpolex   2009  و چرخه‌ی رنگ  2011  

هیچ نظری موجود نیست: