جمعه، بهمن ۱۷، ۱۳۹۳

یادداشت کوتاه




افسانه‌ی شاهزاده کاگویا (ایسائو تاکاهاتا، 2014)


وداع باشکوه یکی دیگر از بزرگان استدیو گیبلی، ایسائو تاکاهاتا، با سینما در اقتباسی از یکی از افسانه‌های کهن ژاپن بنام «افسانه‌ی تبرزنِ بامبو». اینجا هم «باد» است که زیباییِ این دیدار آخر را دوچندان می‌کند. جایی‌که جدال رویا و واقعیت به تصاویر خیال‌انگیز فیلم کشیده می‌شود: پسر صدای آوازی آشنا را از دور می‌شنود. معشوقه‌اش، شاهزاده‌ی نور و روشنایی، آنجا در میان چمنزار است. ملاقاتی پس از ده سال دوریِ ناخواسته. در آغوش همدیگرند که تصمیم به فرار می‌گیرند. فرار برای جدایی از همه‌‌‌ی چیزهای اطرافشان. شروع به دویدن می‌کنند. و ناگهان پرواز است و به اوج رفتن در دلِ آسمان. رقص خطوط اندام‌ها در باد (مگر گیبلی بمعنای باد جنوب نیست؟). و بعد سقوطی آزاد به سطح زمین و دوباره اوج گرفتنی تازه. بنظر لحظه‌ی موعود، بازگشت شاهزاده به زادگاه غریب و ناآشنایش (ماه) فرا رسیده است. محکم پسر را در آغوش می‌گیرد. او نمی‌خواهد این لحظه، ناگهان دود شود و به هوا رود. تمنای «زیستنِ» بیشتر در همین لحظه را دارد. آیا این همان خواسته‌ی تاکاهاتا نیست در امتداد آخرین ساخته‌ی میازاکی، «باد برمی‌خیزد»؟ شاهزاده درون آب می‌افتد و محو می‌شود، و پسر هم در جایی کنار همان چمنزار ابتدایی گیج و منگ می‌افتد. لحظه‌ای می‌گذرد. آن‌ها در دو جای مختلف بیدار می‌شوند. انگار زمان لحظه‌ای به هم می‌ریزد. این جدال واقعیت(ها) بود یا میعادگاه رویاهایِ آن‌ها؟ و شاید هم هر دو! «افسانه‌ی شاهزاده کاگویا»چنین شگفت‌انگیز مسیر افسانه به واقعیت و بازگشت دوباره‌اش به افسانه(ها) را طی می‌کند. این داستانی‌ست درباره‌ی تولد و آفرینش؛ چه در شروع و چه در لحظات پایانی‌اش.

هیچ نظری موجود نیست: