differently molussia |
1. لویاتان (لوسین کستینگ-تیلور
و وِرنا پاراول(
فیلمی
که چالشی اساسیست برای جملهای که بارها گفته شده است : «هیچچیز جدیدی برای بیان
کردن وجود ندارد» . مواجههی آنی و بیواسطه با جهانی غریب و ناشناخته که از ورای دوربینهای
متعددِ کوچک(تکنولوژی) و با دوری گزیدن از هر گونه روایت با هر تعریفی ، مخاطب را بهخوبی
اسیر خواستههای خود میکند. و این خواسته چیزی نیست جز لمس، مشاهده و حضور بیواسطه در متن جهان در همهی ابعاد ممکن
آن.
2. فرانسیس ها (نوا بامباک(
یادآور
موجنو. با همان شور و حال و سرزندگیِ حاکم بر آنها. فیلم سرشار از گفتگوی آشکار و
پنهان در/با متن تاریخ سینماست. و چنان آزاد و بیقید از درون این دشواریها عبور میکند
که گویی از درون نوشتهی گِرویگ/بامباک همراه با جاهطلبیهای این دو در دلِ روایت
و شخصیتپردازی، بهراحتی به استصال، درماندگیِ فرانسیسها در کنار لذتهای جوانی و
بههم ریختن تمام قطعیتهای پیشرویِ او دست پیدا میکنیم. امری که تصورش بدون بازی
فراموشنشدنی و پرتلاطم گرویگ آسان نیست.
3. مالوسا، متفاوت (نیکلاس ری(
نُه
اپیزود که بارها میتوان آنرا دید. در اینجا «تصادف» و «رندوم» نقش اساسی را بازی
میکند. در هر بار دیدن میتوان ترتیب دیدن این قطعهها را به هم ریخت و با تجربهای
دیگر مواجه شد. اقتباس از رمانی که رِی هرگز آنرا نخوانده بود. رمانی دربارهی شکلگیری
فاشیسم و بیان قصههایی از درون گفتگوی دونفرهی مردانی که در منطقه/کشوری خیالی محبوس شدهاند. و باز هم بازخوانی
تصادفی آن به صورت نریشنی در هر یک از قطعههای ساخته شده. فیلمی که در سال پیشِرو
بارها باید آنرا تماشا کرد.
5. ساعتهایی در موزه (جم کوهن)
فیلمی
در جستجوی دستیابی به «توهم واقعیت»؛ گفتگویی بین سینمای داستانی و مستند. برای باریکتر
شدن مرزهای این عرصههای بهظاهر متفاوت. چهرهها، ژستها و شمایلها نقشهی راه خوبیست
برای ترسیم فضا و مکانِ موزهای. موزهای که این بار آداب و سلوک آن - هم از لحاظ ظاهری
و هم ریتم درونیِ آن- روشناییبخش راهیست که ما(مخاطب) و فیلمساز قصد سفر درون لحظهها،
نقاشیها و مکانها را داریم. سفری با چهرههای ملموس و واقعی (بازیگر مرد فیلم در
واقعیت هم نگهبان موزه است) درون رابطهای تصادفی بین نگهبان موزه و زنی که برای بهبودی
و عیادت آشنایی به این شهر/مکان آمده است. رابطهای چندگانه بین هنر/تاریخ و زندگیِ
هرروزه که در فرم فیلم-مقاله بهدرستی نشانه گرفته شده است. در کنار نریشنی که همانند
بیانیهای روشن و آشکار قصد رویارویی با جهان پیشِرو را دارد. صدایی که همگام با تدوین
در جزییات کاملن دقیق و شهودی رفتار میکند. و چهخوب که بار دیگر طنین سینما و لحظات
مارکر این چنین شنیده میشود.
6. پیش از نیمهشب (ریچارد
لینکلیتر)
ادامهی
گفتگوی سلین و جسی پس از نه سالِ دیگر. یکی از بهترین شروعهای این سهگانه در کنار
سکانسی بهیاد ماندنی؛گفتگویِ دسته جمعی در کنار دوستان و خانواده. اینبار کنشها،
نگاهها در کنار دیالوگها از اهمیتی بیش از پیش برخوردارند. پایان خوش اما تلخ فیلم
رنگآمیزیِ دیگریست در فهم و بهیاد ماندن لحظات کوچکِ زندگی ( به یاد بیاوریم اهمیتِ
تماشایِ دونفره آنها در لحظهی غروب). و از این طریق یکی از ملموسترین رابطههای
زن و شوهر(ی) در متن سینما شکل میگیرد.
8. هِی-وون و مردای دوروُبرش (هونگ سونگ-سو)
رهاتر
از هر فیلم داستانی دیگری در سال گذشته. تجربهای که باید درون یک جهان گسترده و در
کنار تجربههای گذشته او معنا شود. فضا و موقعیتها بهتدریج و کاملن تصادفی شکل میگیرد.
و اینگونه هونگ-سو هر بار مخاطب را دعوت میکند تا "احساس" و "شاعرانگی" را در
دل روزمرگیها و لحظاتِ آشنا و از درون تکرارها و بههم ریختن تمام قطعیتها تجربه
کند. اما اینبار زوم و کارکرد آن ( در تجربیترین حالت آن) کارکردی ویژه در کنار جهان
شخصیتها پیدا میکند؛ که این خود مقالهای جداگانه میخواهد.
9. نور پس از ظلمت (کارلوس
ریگاداس)
مشکل اصلی از آنجا آغاز میشود که فیلم را در دنیای «ناروایت»ها ببینیم. احساسها و درک لحظه ورای واقعیت ملموس و عینی را یکسره خارج از عرصهی روایت دانستن، همان اشتباهیست که در صورت رخدادن، در مواجهه با فیلم روبروی آن هستیم. اما در نظر گرفتن همهی این اتفاقهای مجزا و بعضاً دور از هم همچون جزیی از روایتهای مرسوم یا پازلهای دگرگونه از آن، سوی دیگر این دردسر/ماجراست. این تضادها و شاید تناقضها همان نقطهی عزیمت آخرین فیلم ریگادس است. این تقابلها به خودیِ خود کافیست که این فیلم را در این جایگاه بنشانم.
مشکل اصلی از آنجا آغاز میشود که فیلم را در دنیای «ناروایت»ها ببینیم. احساسها و درک لحظه ورای واقعیت ملموس و عینی را یکسره خارج از عرصهی روایت دانستن، همان اشتباهیست که در صورت رخدادن، در مواجهه با فیلم روبروی آن هستیم. اما در نظر گرفتن همهی این اتفاقهای مجزا و بعضاً دور از هم همچون جزیی از روایتهای مرسوم یا پازلهای دگرگونه از آن، سوی دیگر این دردسر/ماجراست. این تضادها و شاید تناقضها همان نقطهی عزیمت آخرین فیلم ریگادس است. این تقابلها به خودیِ خود کافیست که این فیلم را در این جایگاه بنشانم.
10. عشق ناگفتنی ( دَن سالیت)
«معمولی بودن» و تجربهی آن درون ساختمانی بهدقت طراحیشده یا کنترلشده.
و حرکت در مسیر تابوها: دختری عاشق برادرش! اخلاقگرایی که در شکلی از کنش غیرمستقیم
نمود مییابد. چیدمان هر جزییاتی برای یادآوری سینمای رومر کافیست. همراه با بازی خیرهکنندهی دختری نوجوان (Talli Medel)که شاید بهترین کلمه
برای توصیف او این باشد: «غیرقابل پیشبینی». شخصیتی که تمام وجوه پنهانکاری ( آرزوهای
شخصی، سلیقهها و علایقِ .. ) شخصی را داراست و در چهره و بازیِ بی اغراق خود اجرا
کرده است. و این بازیهای بهشدت کنترلشده و بدون میمیک، فضاها و مکانهای بهشدت
استلیزه فیلم را تا پایان همراهی میکند. همراهیِ آنچیزی که «نگفتنی»ست.
بدترین فیلم سال :
نمایش کشتن (جاشوا اُپنهایمر)
و کارهایی که نادیده ماندند. فیلمهایی که دیدن هرکدامشان امکان ایجاد تغییراتی درون فهرست بالا را فراهم میکرد:
«ویولا» (ماتیاس پینییرو)، «جنگیریِ شیرین» (پدرو کوستا)، «ویک+فلو یک خرس دیدند» (دنی کته)، «لمس گناه» (جیا ژانگکه)، «شمال، پایان تاریخ» (لاو دیاز)، What Now? Remind (ژواخیم پینتو)، بارکلی ( فردریک وایزمن)
Nobody's Daughter Haewon |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر